پرهامپرهام، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

نی نی کوچولوی ما

چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی

عکس های 19 و 20 ماهگی

اینجا مهمون داشتیم با مهمونامون رفتیم عسلویه و تو بابا جون کنار این مجسمه که داره رسم و رسومات قدیم عسلویه رو نشون میداد وایسادی اینجا که داری به مامان کمک میکنی و ماشین و تمیز میکنی که دو تایی با هم بریم ددر... اینجا هم که طبق عادت جدیدت داری از مبل میری بالا برای روشن کردن لامپ چون اینجوری راحت تر دستت به کلیدا میرسه یه روزم با من اومدی دفتر.... ...
17 شهريور 1394

21ماهگی تاج سر مامان

گل پسر خوشگل خودم 21ماه زیبای زندگیتم رسید  و مبارک باشه عزیزکم  داره ماهها و روزهای زیبای با تو بودن مثل برق و باد میگذره و من شاهد قد کشیدناتم از یه بابت خوشحالم  داری بزرگ و بزرگتر میشی و از طرفی بعضی اون ته تهای قلبم ناراحتم که احساس میکنم خیلی روزا بهدخاطر کار و برون بودنم تنهات گذاشتم ،آخه مامانی امسال استثنااان رفتم تدریس کردم و مجبور میشدم بزارمت پیش مامان بزرگ  ولی البته عصراش سعی میکردم جبران کنم ،راستی پسرکم توی این ماهم از فلش کارتات کلیه اعضای صورت  و اشیا رو هر چی که بگی یاد گرفتی و قشنگ میگی قربونت برم مثلا میگی دوش ،مش،دب،دندون،ابون،بینی،دش،پا ،اشیا هم که به لیوان میگی ایمان،به صندلی میگی ددلی،به گل م...
16 تير 1394

10خرداد با یه اتفاق جالب

سلام گل پسر ناز مانان بعد از مدتها من اومدم عزیز دلم  کلی بزرگ تر شدی از هر نظر خوش زبون مامان؛من و بابایی  رو کلی ذوق زده کردی با حرفای زیبات ،به نظرم ماشالا نسبت به هم سن و سالات خوب صحبت میکنی  اگه نتونی کامل تلفظ کنی شبیهشو حتما میگی؛ولی همچنان به شدت شیطونی میکنی و من و از پا در میاری اصلا نمیشه باهات جایی رفت چون نمیذاری کسی بشینه ،کلی هم ازت عکس دارم هم برای 19و20ماهگیت هم 21ماهگیت ولی چون دارم با موبایلم آپ میکنم نمیتونم عکساتو آپلود کنم،پرهام جونم  عزیز دل مامان من زودتر از موعد تو رو از شیر گرفتم بله عزیزم تاریخ 10 خرداد در 20 ماهگی و 20روزگی  از شیر گرفتمت ،چون دیگه ماه رمضون بود و میخواستم روزه بگیرم &nbs...
16 تير 1394

19 و20ماهگی پسر گلم

سلام عزیز دل مامان ،پسرک 20 ماهه خودم ،مرد کوچولوی خودم،مبارکت باشه 20 ماه زندگیت و مبارک ما باشه وجود زیبای تو،عزیز دلم خیلی خوشحال و راضی هستم از پیشرفتت ،از حرف زدنت،از عکس العملت در برابر همه چی،خیلی تیزی همه چی رو زود میگیری و درک میکنی،هر کاری رو که بهت میگیم انجام بده خوب به جمله هایی که میگیم توجه میکنی هر چندم که طولانی باشه بعد عین همون کارو انجام میدی،همین که من لباساتو عوض میکنم خودت زود برش میداری و میبری میزاری تو لباسشویی،تا نمازم تموم میشه جانمازم و جمع میکنی میبری تو کشوی مخصوص جانمازا میزاری  همچنان گاز میگیری و بچه ها رو میزنی این رفتارت یه کم ناراحتم میکنه،نسبت به مامان بزرگ و بابا بزرگت احساس مالکیت میکنی اگه هر که ...
24 ارديبهشت 1394

واکسن 18ماهگی

بله مامان بعد از مدتها  اومدم جریان این  واکسن 18ماهگیت که مثل کابوس بود برای من رو تعریف کنم که روزی که تو شد 18ماهت من و بابایی اینجا نبودیم که ببریمت واسه واکسنت و منم که به محض رسیدنمون بردمت مرکز بهداشت واکسن نداشتن،دوباره یه هفته بعدش بردمت باز تعطیل بود و بعدشم شما خوشگل مامان مریض شدی طبق معمول و این دفعه تب شدید و آب ریزش بینی و کسالت و گریه و خلاصه همه چی که حالا عکس اون روزاتو میزارم دو روز بستری بودی و  سه تا سرم توی این سه روز بهت وصل کردن تا آب بدنت برگرده،چون مریض بودی بهت واکسن نزدن، و این شد که افتاد توی سال جدید و بعد از تعطیلات و وقتی بردمت 18ماه و 21 روزت بود و بالاخره وقت واکسن زدن،تو هم به محض دیدن  ...
24 ارديبهشت 1394

18 ماهگی ماه من

سلام ماه یک سال و نیمه ی من!سلام آرام جان من !!پسر خوشگل مامان تو دیگه واسه خودت مردی شدی ماشالا قد کشیدی و فهمیده شدی عزیز دلم مامانی به خاطر کم اومدنم به وبت تو هم ببخشی خودم خودمو نمیبخشم،ولی به هر حال با مشغله ،بی مشغله،تحت هر شرایطی به فکرتم و شدیدا عااااشقتم،بله دیگه عشق کوچولوی منم داره بزرگ میشه و الان  یک و سال و نیم یعنی 18ماه از روز زیبای تولدت گذشت تا حالا دیگه دو بهار دو پاییز زیبا رادپشت سر گذاشتی با مامان و بابا روزای خیلی رو با هم تجربه کردیم من از زندگی از بچه داری و مادر شدنم توی این چند مدت کلی تجربه خوب به دست آوردم،روزای بدم که اصلا دوست ندارم ازشون چیزی بگم و انشاالله که دیگه نداشته باشیم،عزیز دلم پیشرفت کلام...
23 فروردين 1394

و17 ماهگی

اینم یه نمومه دیگه از شیطونیات که رفتی کجای چهار چرخت نشستی اینم موتور بابا مسعود جونت که از دبی واسه خودش آورده و تو همش ذوقشو میکنی و ولش نمیکنی بهش میگی باتو یعنی موتور ...
13 اسفند 1393