پرهامپرهام، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

نی نی کوچولوی ما

چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی

یلدا مبارک

                                                          چه سخاوتمند است پاییز                              که شکوه بلندترین شبش را                            عا...
30 آذر 1392

3ماهگی آقا پرهام

سلام کوچولوی من! با عرض تبریک به مناسبت 3ماهگیت البته باز هم با تاخیر، خدا را شاکرم به خاطر وجود زیبای تو ،به خاطر تمام چیزهایی که با وجود تو به زندگی ما اضافه شد، کلی تغییر کردی گلک مامان و بابا مثلا وقتی یه چیزی میذارم تو دستت محکم میگیری و دیگه ولش نمیکنی، موهامو میکشی و خنده های قشنگت صدادار شده و ما رو ذوق زده میکنی، چهرت کم کم داره شکل میگیره،  کلی تلاش میکنی واسه غلت زدن بعضی موقع موفق میشی بعضی موقع هم نه،رنگای جیغ رو خوب با چشمای قشنگت دنبال میکنی، حسابی مامانو شناختی و فقط تو بغل خودم آروم میشی، با بابا مسعودتم خوب پایه شدی و براش بلند بلند مییخندی، تا دلت بخوادم ماشینی شدی یعنی همش گریه میکنی همین که سوار ماشین میشی آروم میشی...
30 آذر 1392

پیشرفتهای آقا پرهامی

سلام پسر 81 روزه خودم! اول اینو بگم که الان که دارم اینو مینویسم تو رو تو بغلم گرفتم و تو هم خیلی آروم سرتو گذاشتی رو شونم ،عزیزم من این حالنو خیلی دوست دارم دلم میخواد واقعا زمان متوقف بشه و تو ساعتها همین طور رو دوشم بمونی من اصلا خسته نمیشم ، پسرم این روزای من خیلی تند تند میگذره من واقعا معنی زمانو دیگه نمی فهمم کارم شده این صبح با صدای تو از خواب بیدار میشم دست و صورتتو میشورم عوضت میکنم ،لباس خوابتو در میارم و لباس تمیز تنت میکنم و میشینم باهات حرف زدن و بازی کردن اینقدر دو تایی با هم سر و صدا میکنیم که بابایی هم بیدار میشه البته روزایی که خونه باشه، جدبدا اگه کسی و دور و بر خودت نبینی شروع میکنی به گریه و خیلی جالب اینکه با آویز گهوار...
11 آذر 1392

پرهام و عکس

مامان جان اعصاب ندارم کمتر عکس بگیر!!! عزیزم قربون خندیدنت،اینجا داری برا مامان بزرگی دلبری میکنی آقا پرهام تو بغل باباجون(بابای مامان مونا)   ...
26 آبان 1392

دومین ماهگرد پسرم

سلام پسملی من عزیزم سه شنبه دو ماهه شدی ولی مامانی با تاخیر برات نوشته، کلی عزیزم نسبت به قبل پیشزفت کردی ،جدیدا در مقابل حرکات من و بابایی عکس العمل نشون میدی و میخندی و از خودت کلی صدا در میاری وقتی برات حرف میزنم چشاتو باز میکنی و با اشتیاق گوش میدی ، موقعی که خوابت نمیاد و حوصله نداری برات آهنگ میذارم و قشنگ تمرکز میکنی و به فکر میری، پرهامم جدیدا خیلی بی قراری میکنی شبا اصلا نمیخوابی تا 3بیداری، بعد که میخوابی هم 1ساعتی یه بار بیدار میشی،ویژگی جدیدتم اینه که موقعی که خوابت میاد اولش یه کم گریه میکنی که نوع گریت با مواقع عادی فرق داره، تا حدودی با اخلاقات آشنا شدم وقتی گرسنه باشی یه جور دیگه گریه میکنی و وقتی جات خیس باشه هم که کلا یه ...
26 آبان 1392

;بابا مسعود منو غافلگیر کرد

بعله پسملی ،جونم برات بگه که روز چهار شنبه 1.8.92 رفتیم که تو رو ببریم دکتر برا اینکه خیلی شیر بالا میاری ،بردیمت و گفتش طبیعیه و تو راه برگشت خیلی غافلگیرانه  بابایی منو برد طلافروشی و به من گفت که بریم ببینم امروز قیمت طلا چنده منم پیاده شدم و رفتیم اونجا به من گفتش یه چیزی انتخاب کن من گفتم بیا بریم بیرون با احساسات من بازی نکن گفت بدون شوخی بیا یه چیزی بردار دوست دارم به خاطر تولد پسرمون برات یه چیزی بگیرم بمونه یادگاری، منم از خدا خواسته یه دستبند برداشتم برام وزن کردن و قیمت و گفتن ولی مسعودی گفتش نه یه چیز بزرگتر بردارم منم گفتم خودت برام انتخاب کن ایشونم 6 تا  النگو برام انتخاب کرد .       ...
8 آبان 1392