پرهامپرهام، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

نی نی کوچولوی ما

چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی

بازم هفت ماهگیت

سلام پرهام خوشکل مامان و بابا،یکی یک دونه ما ،عزیز دلم ماه هفتم زندگیت بسیار خوب بودش برات چون بازم پیشرفت داشتی تو در 7 ماه و 20 روزگی خیلی زیبا و واضح دد....دد را گفتی الهی من فدای دد.. دد گفتنت بشم پسرکم. حالا دیگه عزیزم وقتی نزدیک توپتم که میبریمت پاتو بلند میکنی و بهش شوت میزنی اما نه محکم،حسابیم شیطون شدی و بلا که هر وقت میخوام برم دست و صورتتو بشورم شیر آبو محکم میگیری و با پای کوچولوت شامپو یا هر چیزی که دم دستت باشه رو با پات بهشون ضربه میزنی کلی صداهای عجیب غریب از خودت در میاری،پرهامم مامان و بابا عاااااشقتن با تو زندگیمون زیباتر شده تو شدی دنیای ما تمام برنامه ریزیهامون حول تو هستش تمام صحبتامون در مورد تو هست خلاصه که همه چیزمون...
18 ارديبهشت 1393

پسرم............

هرگز هیچ روز زندگیت را سرزنش نکن روز خوب به تو شادی می دهد روز بد به تو تجربه می دهد و بدترین روز به تو درس می دهد اگر تو ثروتمند باشی سرما برای تو تفریح میشود ،تا پالتو پوست بخری،خودت را گرم کنی و به اسکی بروی؛ اگر فقیر باشی،برعکس سرما بدبختی می شود و آن وقت یاد میگیری که حتی از زیبایی یک منظره زیر برف متنفر باشی. کودک من! تساوی تنها در آن جایی که تو هستی وجود دارد،مثل آزادی. ما تنها توی رحم با هم برابریم. از زبان اوریانا فلاچی . . . امروز برخلاف ماههای قبل زودتر اومدم بهت تبریک بگم کوچولوی ما! بعله عزیزم 4ماهگیت هم تمام شد به سلامتی ،مثل برق و باد میگذره این روزهای زیبا، تا اون...
13 ارديبهشت 1393

هوراااا! تو 5 ماهه شدی

سلام خوشمزه من گوگولیه خودم بازم معذرت میخوام من اینترنت نداشتم عزیزم وگرنه خیلی زودتر از اینا میومدم بهت سز میزدم با کمال افتخار من الان 5ماه و 7 روزه که مادرم و عزیزم خودمو به طور کامل گذاشتم کنار و به تو میرسم یعنی اینقدر تو بلایی که نمیذاری به چیزی غیر از تو برسم با  این وجود کاملا راضی هستم و هیچ گله ای ندارم و به شدت به خاطر داشتنت خوشحالم و شاکر از خدا..... عزیزم یه چیزی بگم؟! تو هنوز خودت نتونستی غلت بزنی ولی هیچ وقت دست از تلاش بر نمیداری و منم ناراحت نیستم یاد گرفتم که به هیچ عنوان مقایسه نکنم تو رو با هیچ کس ،هیچ چیز بچه ها مثل هم نیست ولی تا دلت بخواد شیطون شدی و صداهای عجیب غریب از خودت در میاری و د...د... میگی ... ...
13 ارديبهشت 1393

پرهام و عکس

بابا مسعودم چند وقت پیش رفتش دبی و برام این لباسا رو هدیه آورده ممنونم بابایی جونم از دست این بابای عشق فوتبال من دوباره واسم لباس ورزشی خریده ولی بازم ممنون شما داری تمام تلاشت میکنی تا منو فوتبالی کنی دیگه.... اینم یه دونه عکس از سید مهدی پسر دوست مامانم که دیگه میشه دوست من ...
13 ارديبهشت 1393

اواخر 5 ماهگی

پسر خوشگل و متین خودم ،عزیز دل مامان و بابا تو بالاخره منو به آرزوم رسوندی عزیزم  و در 6اسفند یعنی روزی که 5 ماه و 15 روز داشتی اولین غلتتو بعد ار تلاشهای مستمر و بی وقفه زدی و من اینقد جیغ زدم که خودتم کلی ترسوندم پسرم این روزا که نیومدم به  وبلاگت سر بزنم به شدت مریض بودی و تب داشتی و بیش از 10 بار بردیمت دکتر از بس روزای بدی بود و ترسید ه بودیم دوست ندارم زیاد بنویسم ازشون خدا را شکر تموم شد. کوچولوی خودم که دیگه در آستانه ی نیم سالگیت هستی  و نباید بهت گفت کوچولو تو در این چند روزه دوباره به زنم به تخته چندتایی پیشرقت داشتی اول اینکه وقتی داخل روروک میذاریمت تا کلی مسیر خودت حرکت میکنی و آهنگاشو واسه خودت میزاری و ...
13 ارديبهشت 1393

حرفایی با گل پسرم

پرنس خودم: واقعا از اینکه ذره ذره رشد کردنت و دارم میبینم خوشحالم...از اینکه هر روز این پای کوچولوت گوشتی تر و بزرگتر میشه ؛دستای ریزو ناخنای سفید و نازکت هی داره شکل میگیره،موهات پرپشت تر میشه،درکت از احساسات و عکس العملت از رفتارا بیشتر میشه چشمام پر از  اشک میشه از خوشحالی.... پرنسم : من مدیونتم عزیزم چون با هر بار گریه کردن تو و با هر بار بهانه گرفتن تو من پخته تر میشم و از بچه داری یه چیز جدید و خوب یاد میگیرم.... عزیزم تا وقتی تو دلم بودی لحظه شماری میکردم واسه اومدنت و بغل گرفتنت و بوییدن و بوسیدنت ؛ اما همین که لحظه های اومدنت نزدیک شد بد جوری دلم گرفت که دیگه شاید مثل قبل که تو دلم بودی همه ی ساعتها را با هم نب...
13 ارديبهشت 1393

با خدایم...

      آفریدگارم.....                    اگر تو نبودی،                             ما بی دلیل ترین اتفاق زمین بودیم.....                  تو هستی،                           و ما محکم ترین بها...
13 ارديبهشت 1393

نیم سالگی پرهام

سلام پرنس دست و پا کوچولوی خودم: مامان تو دیروز نیم ساله شدی عزیزم مبارکه خوشکل خودم ایشالا 120 ساله بشی و همیشه سالم باشی گلم.عزیز دل مامان دیروز 2تا واکسن تو پاهات زدن که من دلم برات میسوخت و طاقت  دیدن درد کشیدن تو رو  نداشتم به همین خاطر مامان بزرگی یعنی مامان بابا مسعودی هم باهامون اومدن تا تو رو نگه داره پسر گلم موقعی که آمپول رفت تو پات یه جیییییییغ زدی که دل مامانی آب شد، دیشب یه ذره تب داشتی ولی خدا را شکر از 4 ماهگیت بهتر بود ،وزن و قد و دور سر و همه رو هم کنترل کردن همه خوب بود:وزنت ماشالا 8 کیلو بود و قدتم 69 سانت و دور سرتم 42 مامان تو دیگه غذا خورم شدی عزیزم برای اولین بار دیروز بهت فرنی دادم خیلی قشنگ زبونتو بیرون...
13 ارديبهشت 1393