پیشرفتهای آقا پرهامی
سلام پسر 81 روزه خودم! اول اینو بگم که الان که دارم اینو مینویسم تو رو تو بغلم گرفتم و تو هم خیلی آروم سرتو گذاشتی رو شونم ،عزیزم من این حالنو خیلی دوست دارم دلم میخواد واقعا زمان متوقف بشه و تو ساعتها همین طور رو دوشم بمونی من اصلا خسته نمیشم ، پسرم این روزای من خیلی تند تند میگذره من واقعا معنی زمانو دیگه نمی فهمم کارم شده این صبح با صدای تو از خواب بیدار میشم دست و صورتتو میشورم عوضت میکنم ،لباس خوابتو در میارم و لباس تمیز تنت میکنم و میشینم باهات حرف زدن و بازی کردن اینقدر دو تایی با هم سر و صدا میکنیم که بابایی هم بیدار میشه البته روزایی که خونه باشه، جدبدا اگه کسی و دور و بر خودت نبینی شروع میکنی به گریه و خیلی جالب اینکه با آویز گهوارت تازه انس گرفتی تا صدای آهنگش قطع بشه گریه میکنی و تا روشن بشه آروم میشی و با نگاه کنجکاوت قشنگ حرکت عروسکاشو دنبال میکنی..............
پسر خوجل من این روزا سرما خوردی البته 3تایی هم من هم بابایی و هم خود خوشگلت ، خیلی کسل و بی حالی عزیزم دکترم بردیمت اما هنوز خوب نشدی ،منم که داروهاتو به موقع میدم که هر چه زودتر مثل اولت بشی و هی پشت سر هم برام آغون بگی ،عزیزم دستای کوچولوتو برات بالا میگیرم یعنی که داری دعا میکنی به زبون خودت از خدا میخوام که زود منو خوب کن تا مامانم کمتر غصه بخوره..