و تولد تو.....
به تویی که دستهای کوچکت تمام دنیای من است.....
در دور دستها که خدا میان چشمانت خانه کرده بود...
من بیقرار منتظر آمدنت بودم و تو که انگار دل نمی کندی از لبهای فرشتگان،طنین آواز تو بود که انگار گوشهایم جز تو نمیشنید.....
خداوند تو را به من هدیه داد و من همیشه دلشوره دارم از اینکه شاید آنچه میپنداشتم نباشم....
نفسهایت که به گونه هایم ساییده میشود،انگار آرامش بهشت را به چشمانم میفرستی ...
دستهایت که میچرخد و میان دستهایم پنهان میشود؛خنده هایت که ریش میشوم ومن عاشق چشمهایت که عمق نگاهم را می کاود و من همیشه تو را کم داشته ام....
اما همین بس است که چشمهای خداوند میان دستان تو و من پیداست....
پرنس زیبای من اگر آزردمت یا فراموشت کردم ، فراموش مکن که تو را با فرشته ها پیوند زده اند...
میان باغچه کوچک بهشتی خود جایی برایم بگذار...
همیشه دوستت دارم تمام هست و نیست من......
پرنس من یک بهار ، یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را دیدی از این پس همه چیز این دنیا تکراری است به جز محبت....این جمله را یکی از بزرگان در تولد یکسالگی فرزندش گفته و منم دوست داشتم به تو بگم تا بفهمی عشق من پس تا میتوانی محبت کن و دوست بدار تا دوست داشته بشی....
تولدت مبارک گل زیبای باغچه زندگی ما من و بابایی عاشقتیم.
بنا به همون دلایل ناخوشایند برات جشن نگرفتیم ولی خودم و خودت و بابا مسعودی گل دور هم خوش گذروندیم آتلیه هم بردیمت که بعدا عکساتو واست میذارم.